دیشب با خدا دعوایم شد ......
باهم قهر کردیم .....فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد......
رفتم گوشه ای نشستم .... چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد
صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت...
نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارانی " می آمد ....!!
عشق ،
بی پروا می وزد
و خوب می دانم
جهان ،
هرگز ،
مصون نخواهد ماند از عشق
دلم قدم زدن میخواهد . . .
در یک وجبی پیاده رو . . .
یک قدم تا آسمان . . .
پرواز با بوی یاس ها . . .
خیس و نمناک شدن با باران . . .
دلم کمــی آرامــش میخـــواهد. . .
زمین برفی و فصل زمستان
هوای ابری و درگیر باران
نمای مردۀ بی روح و بی جان
درختان، شاخه های لخت و عریان
شبیه دسته ای روح پریشان
سفید ِ قله های ِ کوهساران
فضای خلوت ِ کوچه و خیابان
عبوری با قدمهای شتابان
نگاه از منظری در مه گرفته
سلام دستها در جیب پنهان
زمستان است زمستان است زمستان
هوا سرد است و سرها در گریبان
آشناترین غریبه
گل کردی عباس ، کوه دردی عباس ، ساده بگم من خیلی مردی عباس
از پاییز متنفرم
چرا که بی صدا می آید ، همانند تمام حوادث زشت
رنگ زرد و بیمار برگ هایش چشمانم را می زند.
خورد شدن برگهای خشک شده خوردم میکند
بارانی که هیچ از ترنم و ترحم بهاری نمیداند
حس بدیست ...برگی که دو فصل
با درخت عاشقی میکند اینگونه ترک میشود.
از پاییز متنفرم
از زجرکش شدنش ، از خورد شدنش ،
از شلاق های سیل آسای آسمانش
از اسیر شدن تمام برگها به دست
تند باد سرد و بی مروتش