دیشب  با خدا دعوایم شد ......


باهم قهر کردیم .....فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد......


رفتم گوشه ای نشستم .... چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد


صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت...


نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارانی " می آمد ....!!

جهان...



عشق ،

بی پروا می وزد


و خوب می دانم


جهان ،


هرگز ،


مصون نخواهد ماند از عشق



دنیای ما. . .


دنیای ما قصه نبود

پیغوم سر بسته نبود.

دنیای ما عیونه 

هرکی می خواد بدونه:

دنیای ما خار داره

بیابوناش مار داره

هرکی باهاش کار داره

دلش خبر دار داره

دنیای ما بزرگه 

پر از شغال و گرگه!

"پریا _احمد شاملو"

آشناترین غریبه

باران زمستانی




دلم قدم زدن میخواهد . . .

 

در یک وجبی پیاده رو . . .

 

یک قدم تا آسمان . . .

 

پرواز با بوی یاس ها . . .

 

خیس و نمناک شدن با باران . . .

 

دلم کمــی آرامــش میخـــواهد. . .


آشناترین غریبه

ما از ترس هم ترسیدیم...


اگه می بینی می ترسم ، اگه چیزی نمی پرسم...

اگه بیهوده پوسیدم ، من از ترس تو ترسیــــــــدم !



از این لب بستگی ها و از این دل خستگی ها و...

توی ظهر یه تابستون از این یخ بستگی ها و ...



از این تسلیم اجبـــــاری به این تقویم تکراری ...

تموم عمرو بخشیـــدم ، من از ترس تو ترسیــــــــــدم !



بیا و تکیه گاهم شــــو از آغاز همین قصه...

آخه چشمات چراغ من ، چرا می ترسی هم غصه ... ؟



مگه هر قطره ی بارون واسه دریا یه دنیا نیست... ؟

تو که باشی منم هستم دیگه این قطره تنها نیست ...



توی این جشن بارونی ، تو دریایی نمـــــــی دونی ...

یه عمری تو گوشِت خوندن نمیذاریم ، نمی تونی ...



چه حرفــــــــــایی تو دل هامون ،ســــوالا که نپرسیدیـــــــــــم ...

دوباره از نگاه هــــم من و تو هر دو ترسیدیــــــــــــــــــــم ....

آشناترین غریبه

زمستان است...شاعر : میکائیل شریفی


زمین برفی و فصل زمستان

هوای ابری و درگیر باران


نمای مردۀ بی روح و بی جان

درختان، شاخه های لخت و عریان


شبیه دسته ای روح پریشان

سفید ِ قله های ِ کوهساران


فضای خلوت ِ کوچه  و  خیابان

عبوری با قدمهای شتابان


نگاه از منظری در مه گرفته

سلام دستها در جیب پنهان


زمستان است زمستان است زمستان

هوا سرد است و سرها در گریبان



آشناترین غریبه

خیلی مردی . . .


گل کردی عباس ،  کوه دردی عباس  ، ساده بگم من  خیلی مردی عباس   



آه ای خدا . . .


ای خدا آه ای خدا ، از توی آسمونا

گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم

واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم

ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟

توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟

چرا هر جا که میرم ، در به روم وا نمیشه

چرا هر جا دلیه ، میشکنه مثل شیشه

ای خدا حرفی بزن ، اگه گوشت با منه

این چیه که قلبمو داره آتیش میزنه؟

ای خدا آه ای خدا ، از توی آسمونا

گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم

واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم


ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟

توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟

تولدم مبارک 

آشناترین غریبه

متنفرم از پاییز . . .



                 از پاییز متنفرم

                 چرا که بی صدا می آید ، همانند تمام حوادث زشت

                 رنگ زرد و بیمار  برگ هایش چشمانم را می زند.

                 خورد شدن برگهای خشک شده  خوردم میکند

                 بارانی که هیچ  از ترنم و ترحم بهاری نمیداند

                 حس بدیست ...برگی که دو  فصل

                 با درخت عاشقی میکند اینگونه ترک میشود.

                 از پاییز متنفرم

                 از زجرکش شدنش ، از خورد شدنش ،

                 از شلاق های سیل آسای آسمانش

                 از اسیر شدن تمام برگها به دست

                 تند باد سرد و بی مروتش