چقد خاطره اینجاست.چقد دلم برای هوای اینجا تنگ شده بود 

آی روزگار

سلامم را تو پاسخ گوی 

در بگشای بر من..........

برف می بارد

برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه ی اندوه می  کارد

حالا که شانه های تو نیست

"سر" بر بیابان میگذارم

حمید امجدی

 دروغ

پرنده‌ها موجودات خوش‌خیالی هستند

می‌دانند پاییز از راه می‌رسد

می‌دانند باد می‌وزد،

باران می‌بارد

اما خاطرات‌شان را می‌سازند...

پرنده‌ها همه‌چیز را می‌دانند..

اما، هر پاییز که می‌شود

قلب‌شان را برمی‌دارند و

به بهار دیگری کوچ می‌کنند...دنیا آن‌قدرها هم کوچک نیست

که بتوانی صداها را به خاطر بسپاری

و یادت بماند که در کدام خیابان،

روی کدام درخت

پرنده‌ای غمگین می‌خواند...

دنیا آن قدرها کوچک نیست

که آدم‌ها را با هم اشتباه نگیری

و بدانی دستی که عشق را میان موهای تو می‌ریزد

همان دستی‌ست

که به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌رود

و با تکان از پشت پنجره‌ی قطاری از تو دور می‌شود..

نه، دنیا کوچک نیست

وگرنه من هر روز نشانی خانه‌ات را گم نمی‌کردم

و لابه‌لای سطرهای غمگین زندگی

به دنبال ِ دست‌های تو نمی‌گشتم..

دنیا اگر کوچک بود

کوه هم به کوه می‌رسید

من و تو که جای خود داریم..

دنیا آن‌قدرها هم کوچک نیست

..

چه خوب است که این کلمه‌ها دیگر

ارث پدری کسی نیست

و با آن‌ها می‌توان

دنیاهای دور بهتری ساخت..

می‌توان دست بادبادکی را گرفت و

تا روزهای روشن کودکی دوید..

چه خوب است که می‌توان

قایقی نوشت و به پشت دریاها رفت..

می‌توان دیواری ساخت و

برای همیشه

پشت حرف‌های یک سطر قایم شد..

می‌توان نقطه‌ای گذاشت و برگشت...

من سخاوت را از پدرم به ارث برده‌ام

می‌توان برای هر آدم شعری نوشت و

نیمه‌شب به خواب‌اش بُرد..

می‌توان آن‌قدر با کلمات بازی کرد

تا خواب‌ات ببرد/

به خواب آدم‌هایی که با کلمات خوشبخت شده‌اند..

بگذار زندگی راه خودش را برود..

بگذار خیال کند که ما هنوز

برای گردش یک سال دیگر، یک روز دیگر، یک بوسه‌ی دیگر

به او وفادار خواهیم ماند...

بگذار نداند که ما در پریشانی پرسش‌هایمان

بارها با مرگ خوابیده‌ام...

ما برای زندگی،

نه به هوا نیازمندیم

نه به عشق،

نه به آزادی..

ما برای ادامه،

تنها

به دروغی محتاجیم که فریب‌مان بدهد..

و آن‌قدر بزرگ باشد

که دهان هر سوالی را ببندد...

" مریم ملک دار

فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد.....

مثل دریا به ادامه ی خویش.

با اینکه بعضی کارها را نباید انجام داد


اما به لذت اش می ارزد


مثل سر کشیدن پارچ آب


آن هم در چله ی تابستان


و یا فکر کردن به تو


وقتی می دانم معشوقه ی من نیستی! .

..
خدا "شفا ندهد"

 
وقتی این روزها دوست داشتن ات نوعی مرض شده

 است.
*
(مجموعه شعر نهنگ ها بی گذرنامه عبور می کنند-

بهرنگ قاسمی-بوتیمار)ا

میدانی یک وقت هایی بایدروی یک تکه کاغذ بنویسی تعطیل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت

باید به خودت استراحت بدهی ......

دراز بکشی......

دستهایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی وبیخیال سوت بزنی

دردلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

 

آنوقت با خودت بگویی بگذار منتظر بمانند(حسین پناهی)

خیلی وقته چیزی از خودم ننوشتم -نمیدونم چه بلایی سر زبا ن ساده ی دلم اومده تا میام چیزی بنویسم واژه ها از ذهنم فرار میکنند-احساس بیهودگی میکنم -بیشتر ساعات روزمو به بطالت میگذرونم-خسته شدم دلم هوای تازه  میخواد .......

این روزها

دَرد زیاد اَست

 

دَرمان هَم زیاد اَست

 

وَلی مَن حالِ خوب شُدَن را نَدارَم.